کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
مذبوح پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
مذبوح
/mazbuh/
معنی
۱. گلوبریدهشده؛ سربریده.
۲. (صفت) [مجاز] با تلاش زیاد و بیفایده.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. ذبحشده، گلوبریده
۲. تلاش بیثمر، کوشش بیاثر
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
مذبوح
واژگان مترادف و متضاد
۱. ذبحشده، گلوبریده ۲. تلاش بیثمر، کوشش بیاثر
-
مذبوح
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] [قدیمی] mazbuh ۱. گلوبریدهشده؛ سربریده.۲. (صفت) [مجاز] با تلاش زیاد و بیفایده.
-
مذبوح
فرهنگ فارسی معین
(مَ) [ ع . ] (اِمف .) گلو بریده ، کشته شده ، ذبح شده .
-
مذبوح
لغتنامه دهخدا
مذبوح . [ م َ ] (ع ص ) ذبح کرده شده . (منتهی الارب ). کشته شده به طریق ذبح . (ناظم الاطباء). قتیل . (متن اللغة). گلوبریده . نعت مفعولی است از ذبح . || حلال . (منتهی الارب ). روا. (یادداشت مؤلف ):کل شی ٔ فی البحر مذبوح ؛ ای لایحتاج الی الذابح . (منته...
-
جستوجو در متن
-
کشتار
لهجه و گویش تهرانی
مذبوح
-
مذبوحة
لغتنامه دهخدا
مذبوحة. [ م َ ح َ ] (ع ص ) تأنیث مذبوح . رجوع به مذبوح شود.
-
ذبیح
واژگان مترادف و متضاد
قربانی، گلوبریده، مذبوح
-
ذما
فرهنگ فارسی عمید
(اسم) [عربی: ذماء] [قدیمی] zemā ۱. بقیۀ روح؛ باقی جان؛ رمق.۲. باقی جان در مذبوح؛ تشنج مذبوح پس از ذبح.
-
ذبیح
فرهنگ نامها
(تلفظ: zabih) (عربی) (در قدیم) ذبح شده ، مذبوح .
-
اذبحاح
لغتنامه دهخدا
اذبحاح .[ اِ ب ِ ] (ع مص ) ذبح کردن . مذبوح ساختن . اِذباح .
-
ذکوة
لغتنامه دهخدا
ذکوة. [ ذَک ْوَ ] (ع اِ) فروزینه که بدان آتش برافروزند. گیره . || سوخت . || خدرک زبانه زن . || تیزکننده . || مذبوح . گلوبریده .
-
دحص
لغتنامه دهخدا
دحص . [ دَ ] (ع مص ) جنبانیدن مذبوح پای خود را و کاویدن . (از اقرب الموارد). پای انداختن گوسفند و جز آن در وقت کشتن . || چشم برکندن (؟) (زوزنی ).
-
صحب
لغتنامه دهخدا
صحب . [ ص َ ] (ع اِ) ج ِ صاحب . (منتهی الارب ). اسم جمع صاحب . (غیاث اللغات ). || (مص ) بازکردن پوست مذبوح را و پاکیزه ساختن . (منتهی الارب ).
-
ذبیح
لغتنامه دهخدا
ذبیح . [ ذَ ] (ع ص ، اِ) ذبح . مذبوح . بسمل . گلوبریده . گوسفند کاردی و آنچه قربان کنند. (مهذب الاسماء). ذبیحة. قربانی . حیوان ذبح شده . حیوان که برای گلو بریدن است . گوسفند کشتنی . چارپا که برای کشتن باشد. ج ، ذَبحی ̍، ذَباحی ̍.