کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
عارض پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
عارض
/'ārez/
معنی
۱. عرضکننده؛ عریضهدهنده؛ شاکی.
۲. (اسم) رویداد؛ پیشامد؛ حادثه.
۳. (صفت) (فلسفه) ویژگی آنچه پیدا میشود و میگذرد و ثابت نیست.
۴. (اسم) [قدیمی] فرماندهِ لشکر.
۵. (اسم) [قدیمی] رخسار؛ چهره؛ روی.
〈 عارض شدن: (مصدر لازم)
۱. روی دادن؛ رخ دادن.
۲. به قاضی یا دادگاه تظلم کردن؛ شکایت کردن؛ متظلم شدن؛ دادخوهی کردن.
فرهنگ فارسی عمید
مترادف و متضاد
۱. چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه
۲. اتفاق، حادثه
۳. دادخواه، شاکی، شکواگر، متظلم
دیکشنری
litigator
-
جستوجوی دقیق
-
عارض
لغتنامه دهخدا
عارض . [ رِ ] (اِخ ) نام شاعری است اصفهانی . مؤلف مجمع الفصحاء درباره ٔ وی نویسد: نامش آقابابا و شغلش پاره دوزی بود. و طبع خوشی داشته و از اشعار اوست :بود بجانب من چشم و سوی غیر نگاهت ندانم این گنه از تست یا ز چشم سیاهت .حاشا مکن ز بردن این دل که زا...
-
عارض
لغتنامه دهخدا
عارض .[ رِ ] (ع ص ) عرض دهنده ٔ لشکر. شمارکننده ٔ لشکر. بخشی فوج یا سالار فوج . (غیاث اللغات ) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آنکه سان سپاه دهد. آنکه سان سپان بیند. (مهذب الاسماء) : و عارض را فرمان داد تا نامهاشان به دیوان عرض بنوشت . (...
-
عارض
واژگان مترادف و متضاد
۱. چهر، چهره، رخ، رخسار، رو، روی، سیما، صورت، گونه ۲. اتفاق، حادثه ۳. دادخواه، شاکی، شکواگر، متظلم
-
عارض
فرهنگ فارسی معین
(رِ) [ ع . ] 1 - (اِفا.) عرض کننده . 2 - سالار، لشکر و سپاه . 3 - شکایت کننده ، شاکی . 4 - (اِ.) چهره ، رخسار. 5 - پیشامد، حادثه .
-
عارض
دیکشنری عربی به فارسی
نمايش دهنده , اراءه دهنده , پرتو افکن , طرح ريز , پروژکتور , پيش افکن
-
عارض
دیکشنری عربی به فارسی
در افتادن , ضديت کردن , مخالفت کردن , مصاف دادن
-
عارض
فرهنگ فارسی عمید
(اسم، صفت) [عربی] 'ārez ۱. عرضکننده؛ عریضهدهنده؛ شاکی.۲. (اسم) رویداد؛ پیشامد؛ حادثه.۳. (صفت) (فلسفه) ویژگی آنچه پیدا میشود و میگذرد و ثابت نیست.۴. (اسم) [قدیمی] فرماندهِ لشکر.۵. (اسم) [قدیمی] رخسار؛ چهره؛ روی.〈 عارض شدن: (مصدر لازم)۱. ر...
-
عارض
دیکشنری فارسی به عربی
مدعي
-
عارض
لهجه و گویش تهرانی
شکایت
-
واژههای مشابه
-
عَارِضٌ
فرهنگ واژگان قرآن
ابري که ناگهان بر کرانه افق پيدا گشته ، و به تدريج همه آسمان را ميپوشاند
-
عارض افروختن
لغتنامه دهخدا
عارض افروختن . [ رِ اَ ت َ ] (مص مرکب ) کنایه از غضبناک شدن و خشمگین گشتن .
-
عارض شدن
لغتنامه دهخدا
عارض شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) شکایت کردن . متظلم شدن . دادخواهی کردن . قصه به قاضی برداشتن . رفع دعوی کردن به حاکم . || روی دادن . رخ دادن . پدید شدن .
-
عارض لشکر
لغتنامه دهخدا
عارض لشکر. [ رِ ض ِ ل َ ک َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آنکه سپاه را عرض دهد. رجوع به عارض شود.
-
یاسمین عارض
لغتنامه دهخدا
یاسمین عارض . [ س َ رِ ] (ص مرکب ) آن که عارض وی چون یاسمین سفید است : ز دست دلبر گلرخ دلارایی پریچهره عیاری یاسمین عارض نگاری مشتری سیما.مسعودسعد.