کاربر عزیز نسخه جدید واژهیاب در دسترس است. در تاریخ ۳۰ اردیبهشت فعالیت این نسخه از سایت متوقف خواهد شد و نسخه جدید جایگزین میگردد. اگر از دفترواژه استفاده میکردید لازم است از آن بکاپ تهیه فرمایید چرا که این مورد به نسخه جدید منتقل نخواهد شد.
خطای سرور
متأسفانه سرور با خطا مواجه شد. مشکل را بررسی میکنیم و به زودی حل خواهیم کرد.
سردمزاج پیدا نشد!
- از درستی املای واژهٔ نوشتهشده مطمئن شوید.
- شکل سادهٔ لغت را بدون نوشتن وندها و ضمایر متصل بنویسید.
- این جستوجو را در فرهنگهای دیگر انجام دهید.
سردمزاج
/sardame(a)zāj/
معنی
۱. دارای میل جنسی کم.
۲. بیحال؛ سست؛ افسرده.
فرهنگ فارسی عمید
دیکشنری
نتیجهای یافت نگردید.
-
جستوجوی دقیق
-
سردمزاج
لغتنامه دهخدا
سردمزاج . [ س َ م ِ ] (ص مرکب ) در طب ، مقابل گرم مزاج و حرارتی مزاج : و مردم گرم مزاج را زکام و نزله کمتر از آن افتد که مردم سردمزاج را. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). و مردم سردمزاج را [ گوشت بز ] موافق نباشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).این نعمت جان را که بناگا...
-
سردمزاج
فرهنگ فارسی عمید
(صفت) [فارسی. عربی] [مجاز] sardame(a)zāj ۱. دارای میل جنسی کم.۲. بیحال؛ سست؛ افسرده.
-
جستوجو در متن
-
پرکرشمه
واژگان مترادف و متضاد
افسونگر، طناز، عشوهگر، عشوهساز، لوند ≠ سرد، سردمزاج
-
بارد
واژگان مترادف و متضاد
۱. خنک، سرد، یخ ۲. بیمزه، لوس، ناخوشایند ۳. بیذوق، بیلطف ۴. سردمزاج، عنین، ناتوان ≠ حار
-
سرد
واژگان مترادف و متضاد
۱. بارد، خنک، یخ ≠ گرم ۲. بیروح، خشک ۳. بیمیل، سردمزاج ≠ مشتاق ۴. بیاحساس، بیعاطفه ۵. بیتحرک، ناپویا ۶. بیمزه، خنک ۷. گرانجان، نچسب، نگد، بیگانهخو
-
گرم مزاج
لغتنامه دهخدا
گرم مزاج . [ گ َ م ِ ] (ص مرکب ) شدیدالغضب . تندخوی . عصبانی : رجل ٌ مَابوت ؛ مرد گرم مزاج . (منتهی الارب ). || دارای طبع گرم ، مقابل سردمزاج . محرور : مردم گرم مزاج را بخوردن این شراب باآب و گلاب ممزوج کنند. (نوروزنامه ). شرابی که نه تیره بود و نه ت...
-
بیروح
واژگان مترادف و متضاد
۱. خشک، خمود ≠ پرنشاط ۲. سرد، یخ ≠ گرم، باروح، پرحرارت ۳. سردمزاج ۴. خاموش، خموش، ساکت، صامت ≠ پرنشاط ۵. بیجنبوجوش، بینشاط، دلمرده، غیرفعال ≠ بانشاط، فعال ۶. افسرده، افسردهدل، رواننژند، ملول، نژند ۷. سردمهر، کمعاطفه ≠ عطوف، با
-
بزماورد
لغتنامه دهخدا
بزماورد. [ ب َ وَ ] (اِ مرکب ) گوشت پخته و تره و خاگینه باشد که در نان تنک پیچند و مانندنواله سازند و با کارد پاره پاره کنند و خورند. و بجای حرف ثانی ، رای بی نقطه هم بنظر آمده است . (انجمن آرای ناصری ) (آنندراج ) (برهان ) (از مجمعالفرس ) (از شعوری )...
-
تباشیر
لغتنامه دهخدا
تباشیر. [ ت َ ] (اِ) چیزی باشد سفید که از میان نی هندی که بابانس و بنبو گویند برآید. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ رشیدی ). چیزی باشد سفیدرنگ مانند استخوان سوخته و آنرا از درون نی هندی برمی آورند که بنبو باشد. (برهان ). نام داروی سردمزاج که آنرا بهندی بنس...
-
مزاج
لغتنامه دهخدا
مزاج . [ م ِ] (ع مص ) آمیختن . (منتهی الارب ). آمیختن چیزی به چیزی . || آمیختن شراب و جز آن . (منتهی الارب ). || (اِمص ) آمیزش . (السامی ) (زمخشری ) (مهذب الاسماء) (دهار) (ترجمان علامه ٔ جرجانی ). ج ، اَمزاج و اَمزجه . آمیز. (زمخشری ). امتزاج . آمیغ....
-
طباشیر
لغتنامه دهخدا
طباشیر. [ طَ ] (معرب ، اِ) تباشیر. دوائی است که از جوف نی هندی بهم رسد. یا آن خاکستر بیخ نی است . و فلوس طباشیر که در شکم نی میباشد مدور است مانند درهم . و گویند چون نی از شدت باریکی بر دیگری بهم میخورد، از آنجا آتش برآید، و در نیستان افتد، طباشیر بن...
-
بابونج
لغتنامه دهخدا
بابونج . [ ن َ ] (اِ) معرب بابونه ٔ فارسی است . قرّاص . قحوان . اقحوان . (منتهی الارب ). بابونک . بابونق . (دزی ج 1 ص 47). نورالاقحوان . (بحر الجواهر). اربیان . کافوری . رَبل . مقارجه . رجل الدّجاجه . حبق البقر. (منتهی الارب ). تفاح الارض . خامامیلن ...